نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

نیکی ددری

دیروز خاله آتو اومد خونمون ناهار هم موند و کلی نیکی ذوق کرد برای خاله گفتم با وجودیکه بچه از گوشت و پوست آدمه و جدایی ازش سخته اما گاهی آدما دلشون میخواد وقتشون واسه خودشون باشه بدون نگرانی از دور وبر . گاهی آدم احتیاج داره تنها باشه فقط واسه استراحت واسه آرامش ظهر تلاش کردیم نیکی بخوابه که خاله برگرده خونه اما چه تلاش بیهوده ای با وجودیکه 7صبح بیدار شده بود و برده بودمش سالن بازی و کلی بالا پایین پریده بود اما شیطنت بچگیش نمیذاشت بخوابه رفته بود تو تختش و ادا در میاورد منم زیرچشمی میدیدمش با خودش شعر میخوند بعد انگار به عروسکش میگفت بین آتسا(atesa-آتوسا) خوابه آزو (آرزو)خوابه بین(ببین) همه خوابن بریم آب بازی نه فدا(فردا) بریم حالا...
5 ارديبهشت 1392

تحویل حال مادرانه

فک کنم این احساس مادرانه رو هر مادری به مرور یاد میگیره برگرفته از وبلاگ روزهای مادرانه(مینویسم تا یادم بماند) تحویل حال مادرانه وقتی بچه نداشتم، تصورم در مورد تربیت بچه خیلی تخیلی بود. فکر می‌کردم بچه یک لوح سفید است که قرار است ما رویش نقاشی کنیم. یا یک تکه گِل بی‌شکل که قرار است به دستان پرتوان ما کاسه و کوزه‌ای از تویش دربیاید. مدتی که از تولد نرگس گذشت، فهمیدم تا چه حد اشتباه می‌کردم. بچه‌ها موجوداتی کامل‌اند با شخصیتی منحصر به فرد. کاسه و کوزه‌ای که شکل و طرح و رنگ دارد و تربیت حداکثر می‌تواند آن را یک جای خوب در سفره بنشاند. حالا که مدتی گذشته، حالا که مریم را هم دارم، فکر می&...
3 ارديبهشت 1392

اندر باب دستشویی

خوب اوایل که از پوشک گرفتم با کمال تعجب و خوشحالی 3 روز اول اصلا شلوارش رو خیس نکرد فقط شبا مجبور بودم 4-5 بار بیدار شم و شلوار و زیرش رو عوض کنم که سرما نخوره بعد به این نتیجه رسیدم که شبا پوشکش کنم و صبح تا قبل از اینکه بیدار شه بازش کنم به مرور خودش اتوماتیک شبا درست شد و خشک از خواب بیدار میشه ولی روزا بعد از حدود یکماه و نیم دستشویی بزرگش رو که نمیگه اون یکی رو هم با جایزه و تشویق و مسابقه که کی اول بره دستشویی میره اما گاهی خودش میگه و گاهی هم که سرگرم بازی میشه به هیچ عنوان راضی نمیشه بیاد دستشویی و ممکنه کار از کار بگذره بیرون هم که بریم بیچاره ایم چون هر جا دستشویی نمیکنه حتما باید بره دستشویی مگه دیگه مجبور بشه .چون...
3 ارديبهشت 1392

گاهی چقدر دلم میگیره

گاهی دلم براش میسوزه واسه همه بچه ها دوست دارم هر کاری بکنم تا اونا خوشحال باشن زندگی روز زیبا ببینن ولی وقتی مهمونی میره و نیکی دنبالش گریه میکنه که نرو وقتی ساعت 10 شب دلش برای ندا تنگ میشه و میگه برم ندا ببینم و زود بیام و من نمیذارم یا وقتی شیطونیش از حد میگذره و دعوا میشه کلی دلم میگیره میگم این فقط 2 سالشه تقصیر نداره دنیاش با رویاهاش گره خورده فقط میخواد نهایت بازی و لذت رو از دنیا ببره  
3 ارديبهشت 1392

شرح در متن

نیکی در آرایشگاه ندا خیلی برام عجیبه که حتی وقتی جدی بند واسش میندازه و دردش میاد باز میشینه و با دستش طرف دیگه صورتش رو میگیره که بندازه بعد میگه قچی که ابروهاش رو قیچی بزنه (خلاصه بچه قرتی ما تو هیچی عقب نمیمونه) در حال بیرون ریختن کیف هانی و کنجکاوی تو شمال که بودیم خوبه بقیه این صحنه رو ندیدن وگرنه ناهار نمیخوردن وقتی همه رفتن شهر دور بزنن نیکی از فرصت استفاده کرد و هم برنج خیس شده رو هم زد و هم دستش رو توش شست روز برگشتن که نیکی مثلا نمیخواست عکسش بیفته وااای چه سرد بود دوست نیکی (مهشید) تو جنگل جاجروم-مسیر برگشت فوتبال بین نیکی و باباجی آقایا و ماماجی تو امامزاده صالح ...
3 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد